جدول جو
جدول جو

معنی بو برداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

بو برداشتن
بو گرفتن، بوناک شدن
تصویری از بو برداشتن
تصویر بو برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
بو برداشتن
کسب کردن بو، گندیدن و بوی نا گرفتن: (در فصل گرما خورش شب مانده بو برمیدارد)
تصویری از بو برداشتن
تصویر بو برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل برداشتن
تصویر دل برداشتن
کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
سر بلند کردن، بلند کردن سر از بالش و بستر
قیام کردن، بر ضد کسی برخاستن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی برداشتن
تصویر پی برداشتن
دنبال کردن، از پی کسی رفتن، رد پای کسی را گرفتن برای یافتن او
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گود برداشتن
تصویر گود برداشتن
خاک برداشتن از زمین، زمین را گود کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دور برداشتن
تصویر دور برداشتن
سرعت گرفتن، سرعت پیدا کردن، تند شدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
سغ برداشتن کودکی را عملی است که با نوزادان کنند و با انگشت کام او را افشرند تا برتر شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَهْ کَ دَ)
کوس بستن. رجوع به کوس بستن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ بُ دَ)
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن:
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334).
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.
نظامی.
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد.
سعدی.
نبایدبستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
- دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چنین گفت با نیطقون قیدروش
کز او برندارم دل و چشم وگوش.
فردوسی.
- دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
- دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن:
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر بیکبار برداشتم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دنبال کردن. تعقیب کردن:
گر به ما همسفری، سلسله از ما بردار
پشت پازن دو جهان را و پی ما بردار.
صائب.
، دنبال کردن کسی برای یافتن وی. ایز او را برداشتن:
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند.
نظامی.
، محو کردن. از میان بردن:
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
بلند کردن باری را از دوش یا گردن و یا پشت کسی. تحمل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ازدفار. (تاج المصادر بیهقی). احتمال. مقعّط. (منتهی الارب). رجوع به بار برتافتن شود. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
کنایه از آزاد کردن. رها کردن. خلاص ساختن:
از او بند برداشت تا کار خویش
بجوید کند تیز بازار خویش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ نِ شُ دَ)
انتفاع. (المصادر زوزنی). سود بردن
لغت نامه دهخدا
بلند کردن سر (از بالش و غیره)، قیام کردن ضد کسی برخاستن شورش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دنبال کردن تعقیب کردن: گربما هم سفری سلسله از ما بردار، پشت پا زن دو جهانرا و پی ما بردار، (صائب)، دنبال کردن کسی برای در یافتن وی ایز او را برداشتن، یا پی کشتن کسی برداشتن، مقدمات کشتن او را فراهم کردن: حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند. (ن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را در یاد و حافظه داشتن مطلبی را در حفظ داشتن و قادر به باز گفتن آن از حفظ بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند برداشتن
تصویر بند برداشتن
رها کردن، خلاص ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیدن، دل برداشتن، از چیزی دل کندن از آن قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن باری را از دوش و گردن و پشت کسی یا چارپایی، آبستن شدن حامله شدن، تخفیف دادن رنجهای کسی. یا بار برداشتن از دوش کسی. باو کمک کردن ویرا یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوت برداشتن
تصویر نوت برداشتن
یاد داشت برداشتن یاد داشت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
لک برداشتن میوه. قسمتی از میوه براثر آسیب و فساد برنگ دیگر درآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گود برداشتن
تصویر گود برداشتن
خاک برداری کردن در زمینی برای ساختن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برابرداشتن
تصویر برابرداشتن
پیش رو داشتن مقابل کردن مقابله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور برداشتن
تصویر دور برداشتن
گرم شدن خیز برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبت برداشتن
تصویر ثبت برداشتن
سیاهه برداشتن صورت برداشتن سیاهه برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب برداشتن
تصویر آب برداشتن
((بَ تَ))
فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی برداشتن
تصویر پی برداشتن
((پِ. بَ تَ))
تعقیب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
((~. بَ تَ))
قیام کردن، شورش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لک برداشتن
تصویر لک برداشتن
((لَ. بَ تَ))
قسمتی از میوه که بر اثر آسیب و فساد به رنگ دیگری درآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یابو برداشتن
تصویر یابو برداشتن
کنایه از مالی یا امتیازی به دست آوردن و خود را بزرگ پنداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثبت برداشتن
تصویر ثبت برداشتن
((~. بَ تَ))
صورت برداشتن، سیاهه برداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوف برداشتن
تصویر خوف برداشتن
ترسیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
ترک خوردن، ترک برداشتن، ایجاد شکستگی ظریف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد